● چیزی شبیه درد دل
- چند وقتی یه کلاس عکاسی میرفتم که توش با طیف نسبتاً زیادی از افراد برخورد پیدا کردم (میگم برخورد چون از آشنایی کمتر بود). بیش از 95 درصد افراد این کلاس یا از من کوچکتر بودن یا حداکثر همسن بودیم. از یک جلسهای به بعد این کلاس مثل آیینه شد و من قسمتی از خودم رو توش دیدم! منظورم اینه که از یه جایی به بعد کمی درس خودشناسی داشت! از نظر مفاهیم درسی نمیگم ها، از لحاظ محیط و جو اجتماعیش! من تو آیینه این کلاس دیدم که چقدر کم تحمل شدم، چقدر از جوونها فاصله گرفتم، چقدر سخت میخندم و چقدر جذابیت همه چیز برام کم شده. دیدم نمیتونم به راحتی با نسل جدید ارتباط برقرار کنم، نمیتونم همه چیز رو سخت نگیرم و بدتر از همه نمیتونم خیلی تمرکز داشته باشم! احتمالاً یا دارم پیر میشم یا پیر شدم رفته. استادمون رو خیلی دوست داشتم. کسی که در 65 سالگی با کولهباری از تجربه رفتار بسیار خردمندانهای داشت. آرام، متین، خوشاخلاق، روشنفکر، اهل مطالعه و از همه مهمتر صبور و پرطاقت! جلسه آخر آرزو کردم که اگر قراره به اون سن برسم، کاش رفتاری مثل استاد داشته باشم، هرچند کاملاً بعید میدونم! D:
- از روباهصفتی و حقهبازی بعضی افراد همینطور انگشت به دهن موندم و هر کاری میکنم نمیتونم این فَکی رو که از حیرت پایین افتاده یه جورایی جمعوجور کنم! یعنی یه آدم تا کجا میتونه پیش بره؟! یعنی برنامهریزی تا این حد دقیق که مو هم لا درزش نمیره برای پیچوندن این و اون؟! خب مثلاً آخرش که چی؟! اصلاً نمیتونم همچین افرادی رو درک کنم! به نظرم دنیا و مافیها اینقدر ارزشش رو نداره که آدم به خاطرش اخلاق و انسانیتش رو به باد فنا بده. خدایا اگه قراره قدرت با آدم این کار رو بکنه، ما رو تا ابدالدهر از به قدرت رسیدن محروم کن مگر اینکه قبلش ظرفیت لازم رو بهمون داده باشی. والله به خدا!
- در این مملکت، کاری مهمتر از ازدواج وجود دارد آیا؟! نه، خیلی جدی دارم میپرسم، کار مهمتری هست؟! نیست برادر من، نیست خواهر من! اگر بود افراد با ملاک ازدواج ارزشگذاری نمیشدن! آدم (بهخصوص زن) اگر همه قلههای علم و دانش رو فتح کنه و پلههای ترقی رو یکی یکی یا چندتا چندتا بالا بره هم باز تهش به یه آخیِ بزرگ برمیخوره! "آخی! طفلکی ازدواج نکرد"! آخه مگه ازدواج کردن هنره؟! یا مثلاً ازدواج نکردن بیعرضگیه؟! هنر، از زندگی لذت بردنه که الحمدلله هیچکدوممون نمیبریم. چرا هی گیر میدین آخه؟! حالا اگر کسی به هر دلیلی ازدواج نکرد که هی نباید بزنید تو سرش! کی میخواید بفهمید که زندگی خصوصیِ هرکس به خودش مربوطه؟! یعنی حالا اگه هی چپ نرید راست بیایید بگید ایشالا عروس بشی، میمیرید؟! چقدر میخواید یه جمله دعاییِ مزخرف رو تکرار کنید؟! الحمدلله که دعاتون هم اجابت نمیشه! عجب پشتکاری دارید، ول کنید دیگه!
- ما خیلی وقتها به تأثیر حرف، نوشته، رفتار و حتی نگاه خود آگاه نیستیم. چه بسا که با همین اعضا و جوارح دلی رو شکسته باشیم و دوستی رو غمگین و دلخور کرده باشیم. اگر یه کم فکر کنیم، میبینیم که خیلی جاها لازم نیست اینقدر با خشونت رفتار کنیم و حتماً یه کاری کنیم که حال طرف گرفته بشه. خیلی وقتها از خیلی چیزها میشه گذشت و به آرامی رد شد. قانون خدا که عوض نمیشه. میشه؟! دارم تمرین میکنم که بتونم از دیگران عذرخواهی کنم. سخته ولی شدنیه. این روزها بدجوری سوگوار اخلاقیات هستم!
- تو کیستی که من اینچنین بیتو بیتابم/ شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
Labels: اجتماع, ارتباطات, ازدواج, تنهایی, خودشناسی, دغدغههای ذهنی, روزمره, زندگی, شخصی, عشق, مردم شناسی