● همیشه متهم، همیشه تسلیم
راستش من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی/بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن/که بود کز حصار سنگ آید برون
یکی میگفت: مکن خانه بر راهِ سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود؛ همهاش نهی؛ هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت و گفت:«ای که دستت میرسد کاری بکن-پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. اینطور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم؛ از جمله مقاومت کردن را.
همنوایی شبانه ارکستر چوبها- رضا قاسمی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی/بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن/که بود کز حصار سنگ آید برون
یکی میگفت: مکن خانه بر راهِ سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود؛ همهاش نهی؛ هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت و گفت:«ای که دستت میرسد کاری بکن-پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. اینطور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم؛ از جمله مقاومت کردن را.
همنوایی شبانه ارکستر چوبها- رضا قاسمی
Labels: اجتماع, ادبیات, دغدغههای ذهنی, عمومی, کتاب, مردم شناسی