● پیاده تا مقصد

امروز بعد از کار دیدم حس خونه رفتن نیست. گفتم یه سر برم فروشگاه نشر چشمه ببینم از این خانم آلیس مونرو که نوبل ادبیات برده چی داره. اتفاقا روی میز و جزء تازه‌های کتاب، سه، چهار تا از کتاباش موجود بود، همه هم ترجمه شده توسط مترجمان زن. لابد بهتره نوشته‌های زنان رو، زنان ترجمه کنن (و البته یکیش ترجمه ترانه علیدوستی بود که من نمی‌دونستم ایشون علاوه بر بازیگر، مترجم هم هستن!). به هر حال ورقی زدیم و از هر کدوم چند سطری رو خوندیم. فکر کنم همونطوری که آخرش از دوریس لسینگ کرمانشاهی چیزی نخوندم، از این آلیس مونروی کانادایی هم چیزی نخونم مگر این‌که مجله داستان زحمتشو بکشه ما به توفیق اجباری برسیم D:
وقتی اومدم بیرون دیدم هوای جانانه‌ای است برای پیاده‌روی. عجله‌ای هم در کار نبود. قدم‌زنان رفتم به سمت میدون فردوسی که اونجا سوار مترو بشم. آلبوم حریق خزان تموم نشده بود که رسیدم میدون. دیدم هنوز دلم میخواد راه برم. ایستگاه بعدی چهارراه ولیعصر بود. همونطور پیاده رفتم تا اونجا. باز هم حس سوار شدن نبود. عجیب این‌که خسته هم نشده بودم، اصلا کل مسیر نفهمیدم چطوری گذشت! ترجیح دادم که تا ایستگاه انقلاب هم پیاده برم که البته خیلی هم خوب بود قدم زدن در مسیری که هر گوشه‌ش خاطراتی داشت از دوران جوانی. 
بعضی وقت‌ها زمان باید یک‌جوری بگذره، چه بهتر که به سکون نباشه حداقل! تنها مشکلی که وجود داره تعدد و شلوغی آدمها و ماشین‌هاست. ترافیک آدم‌ها، حس پیاده‌روی رو می‌گیره و سر و صدا رشته افکار آدمو پاره می‌کنه. ولی با همه این‌ها، گاهی تنها قدم زدن در سیل آدم‌های غریبه و دیدن چهره‌ها و لبخندها و اخم‌ها، چندان هم بد نیست. 
الان یک ساعتی هست که رسیدم خونه و بعد از مدت‌ها با اشتیاق و لذت غذا خوردم. حسابی گرسنه شده بودم. احساس خستگی ندارم و حالم هم بهتره. بله، گاهی زمان باید یک‌جوری بگذره، بذار اینطوری بگذره.

Labels: , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره