● خودمنتقدی یا خوآزاری؟

اینکه آدم بتواند خودش را ببخشد هم موهبت بزرگی است که شاید خیلی به چشم نیاید. خودت را که ببخشی، کمک کرده‌ای به جسارت و اعتماد به نفس‌ات. ولی اگر نتوانی، ترس بر تو غالب می‌شود. آدم خودمنتقدی هستم. خودمنتقدی خوب است به شرطی که سازنده باشد. من نسبت به اشتباهاتم بسیار سخت‌گیرم و کوچکترین اشتباهی خاطرم را تا مدتها آزرده می‌کند. هر کاری که یک زمانی انجام داده‌ام و به نظر خودم کار غلطی بوده، چه سهوی و چه عمدی، در ذهنم آرشیو شده و نگهداری می‌شود بدون اینکه بتوانم آن را فراموش کنم. به نوعی خودآزاری می‌ماند این کار ولی تا حدی ناخودآگاه است. برای همین سعی می‌کنم اشتباهاتم را به حداقل برسانم. ولی با این‌حال نه تنها اشتباهاتم کم نشده بلکه کل اعتماد به نفس‌ام هم به فنا رفته است. تازه فهمیده‌ام مهمترین دلیل‌اش این بوده که هیچ‌وقت نتوانسته‌ام از سر تقصیراتم بگذرم و خودم را مبرا کنم و بی‌خیال ادامه دهم. این بد است. آدم باید بزرگوار باشد حتی نسبت به خودش. حتی بیشتر نسبت به خودش. 

Labels: , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 2 خاطره

● اندر مصائب بزرگسالی!

خیلی قبل‌ترها، وقتی هنوز دوره‌ی خام جوونی رو می‌گذروندم، بعضی رفتارهای خارجی‌ها خیلی برام عجیب بود. یکی از اون رفتارها این بود که بچه‌هاشون رو تا یه سن معینی پیش خودشون نگه می‌داشتن و بچه به‌طور طبیعی بعد از اون سن باید از خانواده جدا می‌شد (البته بعدها فهمیدم که اگه کسی نخواد بره هم هیچکس مجبورش نمی‌کنه به رفتن). اون‌وقت‌ها فکر می‌کردم این رفتار، مهمترین جلوه‌ی بی‌عاطفگی غربی‌هاست!
ولی الان نه تنها نظرم نسبت به این موضوع عوض شده، بلکه کلا این روند به نظرم خیلی عادی‌تر و منطبق بر طبیعته و دقیقا کاری که ما می‌کنیم اشتباه‌ست. آدم‌ها باید بعد از یک سنی برن سی خودشون. زندگی با پدر و مادر و خواهر و برادر، وقتی همه بزرگ هستن و هر کس سلیقه‌ای و عقیده‌ای داره، گاهی مشکل‌آفرین میشه. یعنی می‌خوام بگم کلا به صلاح نیست. 
متأسفانه در خیلی از خانواده‌های ایرانی، جدایی از خانواده فقط از طریق ازدواج میسره، به‌خصوص اگر شهر دانشگاه یا محل کار همون شهری باشه که والدین هستن. من الان چند ساله که می‌تونم یک زندگی متوسط خوب جدای از خانواده داشته باشم ولی هروقت حتی یک اشاره به این موضوع می‌کنم همه چپ‌‌چپ نگاهم می‌کنن و ناراحت میشن و میگن اصلا فکرشو هم نکن! اینی که آدم‌ها به استقلال احتیاج دارن، استقلالی که حتی ممکنه سختی‌های زیادی رو هم به‌همراه داشته باشه، یک موضوع لوکس و فانتزی و غیر قابل بحثه. این مسلمه که آدم خانواده‌شو از هر کسی و هر چیزی تو این دنیا بیشتر دوست داره ولی این دوست داشتن دلیل نمیشه برای گهگاهی خسته نشدن!
بعد آدم چیزی شبیه وسواس پیدا میکنه نسبت به اتفاق‌های اطرافش و حرص می‌خوره، حتی اتفاق‌های کوچیک، چیزهایی که دلت میخواد نادیده بگیریشون ولی ناخواسته آزارت میدن، چون یک طرف مغزت هی داره شرایطت رو مقایسه می‌کنه با تصوری که از مستقل زندگی کردن داری. اینجوری میشه که بیزار میشی از ‌بهم ریختگی خونه، خسته میشی از نظافت کردنش، حساس میشی نسبت به دست زدن دیگران به وسایل‌ات، ناراحت میشی از خاموش شدن چراغ وقتی دلت میخواد کتاب بخونی ولی اون یکی میخواد بخوابه، حتی لج‌ات می‌گیره وقتی عجله داری و میخوای بری حموم و می‌بینی پره! آره، حتی همین چیزهای ساده. 
با روندی که ما داریم پیش میریم، فرهنگمون نیاز به تغییرات زیادی داره که متأسفانه بستر این تغییر به‌هیچ وجه مهیا نیست. چیزایی که ذهن خیلی از ماها رو به خودش مشغول کرده، چیزایی هستن که در بسیاری از کشورها، حتی کشورهای سنت‌گرایی مثل ژاپن یا حل شدن یا دارن حل میشن. مشکلات ما مشکلات لاینحلی نیست ولی با این وضع، حل شدنشون به احتمال خیلی زیاد حداقل برای نسل ما در سطح یک آرزو باقی خواهد ماند.

Labels: , , , , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره

● این‌ور بوم و اون‌ور بوم

۱. این جلسات مذهبی زنانه که من گهگاه و در مناسبت‌ها توشون شرکت می‌کنم، دو تا سخنران داره. یکیشون خانمیه که به نظر نمیاد سواد چندانی داشته باشه. محور صحبت‌های این خانم اتفاق‌هایی شبیه معجزه‌س که از امام حسین و حضرت ابالفضل نقل می‌کنه مثل شفای بیماران و تنبیه شدن افراد توهین‌کننده و  ... . حرف‌های کاملا تکراری بدون هیچ سند و مدرکی. این خانم تلاش بسیاری داره در شور دادن به عزاداری‌ها و به قول خودمون جو دادن و تشویق کردن مردم به محکم‌تر کوبیدن تو سر و صورتشون. من ندیدم افراد بعد از حرفهای ایشون چیز جدیدی یاد گرفته باشن و یا به اندازه ذره‌ای معرفت به‌دست آورده باشن در مورد نهضت حسینی. من در مورد نیت یا خلوص این خانم حرفی ندارم ولی عملکردش اگر نخوام بگم عقب‌گرد، نوعی در جا زدنه.
دومی خانمیه اهل علم و مطالعه بسیار. هر شنونده‌ای کاملا متوجه میشه که کلاس سخنرانی ایشون با سایر همکارانشون کاملا متفاوت و حداقل یه سر و گردن بالاتره. اکثر صبحت‌هاش معرفتیه که لاجرم بعضی جاها وارد حیطه عرفان میشه. بارها و بارها روش‌های مرسوم عزاداری رو بالاخص و سایر رفتارهای افراد به ظاهر مذهبی رو زیر سؤال برده و به باد انتقاد گرفته، حتی با حساسیت نشون دادن روی کلمات. بعد، از اونجایی که افراد دوست دارن چیزی رو بشنون که دوست دارن، از این انتقادها خیلی هم خوششون نمیاد و ترجیح میدن به همون کارای خودشون ادامه بدن. البته چیزی که واضحه اینه که اکثر افراد حاضر اصلا متوجه نمیشن این خانم چی میگه. اینو از خودم نمیگما، از خودشون شنیدم و این باعث میشه که تغییر خاصی هم در رفتارشون به‌وجود نیاد. در عزاداری‌ها هم نه تنها جو خاصی ایجاد نمی‌کنه بلکه مؤکدا توصیه می‌کنه به وقار و ادب در عزاداری و عربده‌کشی و چرندگویی و قمه‌زنی و ... رو به‌شدت نهی می‌کنه. من به‌عینه دیدم که در حضور ایشون ادا بازی و جیغ و داد کردن و غش و ضعف رفتن به حداقل می‌رسه ولی همین آدما بعد از حضور دوباره در جلسه اون خانم اولی برمی‌گردن به همون رفتارهای سابق.
اون چیزی که من تو این چند سال از این جماعت استنباط کردم اینه که چندان علاقه‌ای به تغییر و کسب علم و معرفت ندارن. اگه از اینا در مورد قیام عاشورا سؤال کنی اکثرا شناخت چندانی ندارن و سالیان سال همون کارایی رو کردن که از دیگران و پدر و مادرشون یاد گرفتن. بنابراین مقاومت می‌کنن در برابر خرافه‌زدایی از این مراسم. اگر فرض کنیم که مشت نمونه خرواره، می‌تونیم نتیجه بگیریم که مردم ما عموما دوست دارن همین چیزی که هستن باقی بمونن و طرفدار کسانی هستن که با اونا همنوا و همصدا باشن.

۲. صرفنظر از دیدگاه مذهبی، واقعه عاشورا یک تراژدیه. اینی که برای کسی صدها نامه دعوت فرستاده بشه و اون شخص به اتفاق خانواده و یارانش به محل دعوت بره ولی دعوت‌کنندگان در نیمه راه اونا رو محاصره کنن و آب رو ببندن و بعد قتل‌عامشون کنن و زنان و کودکانشون رو به بدترین شکل ممکن به اسارت ببرن، به خودی خود یه واقعه‌ی تلخ و نفرت‌برانگیزه که به‌صورت طبیعی نمی‌تونه برای کسی خوشایند یا قابل دفاع باشه. حجم نفرتی که من در این چند روز در فضای وب نسبت به عزاداری‌ها دیدم به نظرم بیشتر ناشی از نوع عزاداری‌ها، خرافه پرستی‌ها و رفتار غیر متعارف و ناشایست بعضی از عزاداران بود. ولی بعدا کامنت‌هایی زیر یک مطلب دیدم که خیلی تعجب کردم. توی اون کامنت‌ها اگه درست یادم باشه کسانی گفته بودن که دوست دارن عمر سعد یا یزید یا شمر باشن! تعجب من از این بود که چطور کسی می‌تونه ادعای آزاداندیشی و روشنفکری داشته باشه ولی دلش بخواد به جای یک ظالم باشه. انگار که یه زمانی دلت بخواد تو حوادث عاشورای ۸۸ جای کسی باشی که با ماشین از روی یه آدم رد شد! حالا شاید کل جریان اون کامنتا شوخی بود ولی تا حدودی آدم رو دلسرد می‌کنه از صدق گفتار دوستان در مورد ظلم‌ستیزی.


Labels: , , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره

● پیاده تا مقصد

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره

● مرا از پا فکنده، شکستن‌های بسیار

امروز که بعد از حدود یک هفته رفتم ورزش و خودمو وزن کردم، دیدم بیشتر از یک کیلو تو همین یک هفته کم کردم. البته وزن کم کردن که فی نفسه اتفاق سرورانگیزیست ولی خب اگر به خاطر ورزش و رژیم غذایی و این‌طور چیزا نباشه، اغلب ناشی از عوامل ناخوشایند و استرس‌زاست.
من همیشه تو زندگیم سعی کردم که با توجه به محدودیت‌هایی که دارم، گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم و آدم وابسته‌ای نباشم. مشکلاتم رو خودم حل کنم و درگیری‌های کاری و شخصی و ... با خودم نبرم خونه. بعد خوب طبیعتاً از خودم انتظار دارم که آدم قوی‌ای باشم و کوچکترین مسائل منو از پا نندازه و بتونم مشکلاتم رو مدیریت کنم. قسمت غمگین ماجرا اینجاست که با همه این تلاش‌ها کمترین موفقیتی تو امر «قوی بودن» نداشتم! اگر هم تا حالا شک داشتم، تو چند روز اخیر متوجه شدم که هنوز خیلی ضعیفم و بیدی هستم که ممکنه با هر بادی به‌شدت بلرزه! 
 صرف نظر از اینکه یک مسأله چقدر ممکنه آزاردهنده باشه، من نمی‌دونم یه نفر باید چکار کنه که حساسیت‌هاش به حداقلِ ممکن برسه. حساسیتِ بیش ازحد باعث میشه آدم زود بشکنه. تلقین و بی‌اهمیت فرض کردن یک موضوع برای من جواب نداده. یعنی سعی کردم و جواب نداده. برای خیلی‌ها هم تکرار مشکلات و اتفاقات باعث میشه که پوست کلفت بشن و دیگه تحت تأثیر قرار نگیرن ولی بدبختانه با وجود تکرارهای زیاد من حتی پوست کلفت هم نشدم متأسفانه! الان این مسأله برای من تبدیل به یک معضلِ اساسی شده و راستش یه کم ترسیدم! وقتی مشکلی، هرچند بزرگ و آزاردهنده، بتونه زندگی تو رو، فعالیتت رو، حال و حوصله‌ت رو، غذا خوردنت رو و حتی سلامتیت رو تحت تأثیر قرار بده، چه تضمینی وجود داره که بشه در برابر مشکلات خیلی بزرگتر و حساس‌تر که حتماً برای هر کسی پیش میاد، ایستاد و مقاومت کرد؟! 
آدم‌های قوی، آدمایی که بلدن با زندگی چجوری برخورد کنن، آدمای قابل ستایش و تحسین‌برانگیزی هستن. نمی‌دونم اینا مهارت‌های ذاتیه یا اکتسابی. ولی واقعاً خوشا به حال کسانی که بلدن درست زندگی کنن. 

Labels: , , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره

● خشونت کلامی


الان که گسترش ارتباطات، امکان دیدن و رصد افراد و جوامع رو میسر کرده، مقایسه رفتار خودمون و دیگران، ویژگی‌های رفتاریمون رو مشخص‌تر کرده. یکی از این ویژگی‌ها اینه که ما ایرانی‌ها برخلاف آنچه به نظر می‌رسه، آدم‌های خشنی هستیم. خشونت (شاید از یک زمانی به بعد) در همه رفتار و سکنات ما به‌خصوص در رفتارهای اجتماعیمون، به وفور دیده میشه. خشونت کلامی یکی از بارزترین اوناست. همه ما به نوعی این خشونت رو تجربه کردیم، یا به صورت فاعل یا به صورت مفعول. کافیه که یه روز از خونه بیرون بریم تا توی تاکسی، اتوبوس، مترو، خیابون، محل کار و .... با این موضوع برخورد کنیم (تازه اگر فرض کنیم تو خونه اوضاع متفاوت‌تر از بیرونه!). 
در خوشبینانه‌ترین حالت، شاید این رفتار در قبال افراد غریبه خیلی عجیب و غیرعادی نباشه ولی چیزی که باعث تأسفه اینه که این خشونت در روابط نزدیک ما هم نفوذ کرده. از تکه‌پرونی و نیش و کنایه زدن گرفته تا بیان هر چیزی به تلخ‌ترین شکل ممکن، همه خشونت‌هاییه که درسته کلامیه ولی ضربه‌ای که به روح و روان طرف مقابل وارد میکنه غیرقابل توصیفه. ما فکر می‌کنیم اگر حرف نگفته‌ای باقی بذاریم و یا ملاحظه طرفمون رو بکنیم، اون فکر میکنه ما احمقیم! در صورتی‌که کافیه یه لحظه به این فکر کنیم که اون طرف قضیه، پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر یا دوست ما قرار داره که در هر حال بالأخره عزیز ماست و چطور ما راضی میشیم که عزیزمون رو برنجونیم حتی اگر خطایی انجام داده باشه؟!
تأثیر کلام، تأثیر نافذیه. شکستن دل افراد و ایجاد خراش عمیق بر رابطه‌ها کار چندان سختی نیست، زبان به خوبی از عهده‌ش برمیاد. ولی فراموش کردنش کار خیلی سختیه. هر انسانی اگر بخواد می‌تونه کمی مهربان‌تر باشه. مسأله اینجاست که خیلی وقتها نمی‌خوایم. جایی خوندم که «برای آدمی که کلمات براش مهم‌اند، با کلمات بازی نکنید، زود از دستشون میدید» و چقدر راست میگفت!

Labels: , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره

● امروز ...

  • امروز بعد از سحر خواب عجیبی می‌دیدم. من و بی‌تا کنار دریا بودیم. یک قسمتی از دریا رو با یه طناب جدا کرده بودن. یک طرفش صاف و آروم، یک طرفش مواج و خشمگین. توی اون قسمت آروم، یه لنج‌مانندی بود که رفتیم سوارش شدیم. یک‌دفعه یه موج اومد و پرت شدیم توی آب. اتفاق خاصی نیفتاد. رفتیم توی ساحل. بعدش توی یه جمع بودیم همون کنار آب. یک‌دفعه همه چیز متلاطم شد. یه شن نرم و روشن، همه سطح دریا رو پوشوند. تا چشم کار می‌کرد، تا بیکرانِ دریا، شن بود و شن بود و برهوت! انگار که هیچ‌وقت آبی نبوده. وحشتناک بود.
  • امروز معاون قسمتمون اومد و در مورد کاری که چند روز پیش با هم انجام داده بودیم صحبت می‌کرد. من هر چی به ذهنم فشار آوردم، یادم نیومد چیکار کرده بودیم! یک چیز محوی از کلیت موضوع یادم بود (اون هم به زور) ولی هر چی تلاش کردم کاری رو که انجام داده بودیم به خاطر نیاوردم! انگار یه قسمت از حافظه‌م پاک شده بود. خیلی موقعیت بدی بود. یک لحظه وحشت کردم. تازه الان یه چند دقیقه‌ایه که یادم اومده اون کار چی بود! نمی‌دونم چرا این اتفاق افتاد! احتمالاً زیاد مهم نیست ولی خدا آخر و عاقبت ما رو به‌خیر کنه!
  • امروز یک جورهای عجیبی دلم گرفته بود. هنوز هم. دلیلش تازه نیست ولی فشارش تازه بود! سعی می‌کنم به خودم مسلط باشم ولی بعضی وقت‌ها دست خود آدم نیست. این روزها که قرآن زیاد می‌خونم، ده‌ها بار دیدم که در توصیف مؤمنین و بندگان خاص و اولیاء میگه: «و لا خَوفٌ علیهم و لا هُم یَحزَنون». من اما پُر از ترسم، پُر از حزن و اندوه. هیچ‌وقتِ زندگیم نبوده که دور از اینا باشم. روز به روز هم وضعیت بدتر میشه. من در کجای معادله این عالم قرار دارم که اینقدر ضعیفم؟! فقط الان تفاوت عجیبی وجود داره. جنس غمِ این روزهام از جنس غم گذشته‌ها نیست. تجربه تازه‌ایه، هرچند کمی غم‌انگیز!

Labels:

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره

● توزیع نرمال زندگی

شاید بعضی وقتا آدم دوست داشته باشه که یه جور خاص و منحصر به فرد زندگی کنه. یعنی روش زندگیش شبیه هیچ‌کس دیگه‌ای نباشه. یه روش باشه که تو دنیا (حتی دنیای کوچک اطراف خودش) به اسم خودش ثبت بشه برای همیشه. ولی اینا همه‌ش افکار جوونیه. آدم تا جوونه فکر می‌کنه می‌تونه دنیا رو عوض کنه. غافل از اینکه این دنیاست که بالأخره اونو عوض می‌کنه.
اگر رفتار و روش زندگی مردم جامعه رو تابع یه توزیع نرمال فرض کنیم، کسانی که میخوان متفاوت باشن میرن تو اون قسمت دُم‌های توزیع. افراد تا زمانی که تو قسمت دُم‌ها قرار نگرفتن، در متن و بطن جامعه هستن و هم جامعه اونا رو به‌طور معقول‌تری می‌پذیره و هم اونا جامعه رو. ولی وقتی فاصله می‌گیرن یواش یواش مشکلات شروع میشه. طرد شدن و تنها شدن کوچکترین پیامد این جداییه.
من تازه به این نتیجه رسیدم که آدم هرچی نرمال‌تر زندگی کنه و بذاره همه چی روند عادی و طبیعی خودشو طی کنه، راحت‌تر و معقول‌تر می‌تونه زندگی کنه، گیریم نه خیلی قشنگ‌تر. جدا شدن از زندگی نرمال، آدم رو انگشت‌نما می‌کنه، نه به نیکی که به یه موردِ قابل ترحم! مردم کاری به این ندارن که زندگیِ تو، انتخابِ تو بوده. تنها چیزی که می‌بینن اینه که تو مثل اونها نیستی و حالی که داری یه حالِ خودخواسته نیست و چیزیه درخورِ ترحم و دلسوزی. 
به نظر من آدم باید از یک جایی به بعد، پیه نرمال زندگی کردن رو به تنش بماله و ملحق بشه به جامعه. خاص بودن، به‌خصوص در جوامع سنتی، خیلی آخر و عاقبت خوشی نداره. تنها می‌مونی و باید خو بگیری به تنهایی. در این تنها بودن هم حتی تنهایی. چرا که حتی روشنفکرترین افراد، وقتی تو رو قاطیِ جامعه نرمال نمی‌بینن، خواسته یا ناخواسته، با لحن سرزنش‌واری اینو به رخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات میکشن.
به هر حال می‌خواستم بگم که نرمال زندگی کردن خوبه. هر چیزی که روند طبیعی داشته باشه، عادی‌تر و موفق‌تر خواهد بود حتی زندگی. اینقدر سعی نکنیم از مسیر طبیعی فاصله بگیریم. مسیر طبیعی زندگی، مسیریه که خیلی‌ها اونو امتحان کردن و بابت خوب پس دادن امتحانش هست که شده روند طبیعی. دریابیم آن را.

Labels: , , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره

● شاید از متن‌های بدون سانسور!

گاهی آدم تصادفاً در بدترین زمان‌ها، بدترین کارها رو انجام میده! یکی از اون کارا فیلم دیدن در عصر جمعه‌س! حالا فیلم دیدن اونم از نوع سریال کمدی‌اش، فی نفسه نباید جزء این کتگوری قرار بگیره ولی همذات‌پنداری با شخصیت‌ها بعضی وقتا می‌تونه کتگوری‌ها رو جابه‌جا کنه! ;)
تو سریال فرندز یه قسمت هست که توش راس و امیلی تصمیم می‌گیرن با هم ازدواج کنن. بعد بنا به دلایلی مونیکا مجبور میشه بره لباس عروس رو تحویل بگیره. بعد همینطوری و شوخی شوخی لباس رو تنش می‌کنه و اینقدر خوشش میاد و غرق در رویاهاش میشه که دیگه دلش نمیاد درش بیاره. تو خونه هم باز همین کار رو می‌کنه. بعدش فیبی و ریچل هم با لباس‌های کرایه‌ای عروس بهش ملحق میشن و آخر سر هم تأسف می‌خورن به حال و روز خودشون (قسمت بیستم از فصل چهار).
ظاهراً این قصه‌ی غم‌انگیِز همه‌ی دختران دنیاست، رویای عروس شدن! رویایی که از عنفوان بچگی با پوشیدن لباس عروسِ کودکانه تو عروسی‌ها شروع میشه و تا قبل از ازدواج کم و بیش ادامه داره. من همیشه فکر می‌کردم که اگه دختران سرزمینم چنین رویاهایی دارن به خاطر محدودیت شدید در روابط دختر و پسره و اینکه کسب همه تجربه‌ها وابسته به ازدواجه. ولی الان می‌بینم که خیلی هم فرقی نداره علی الظاهر! هرچند هنوز این برام خیلی عجیبه (چون منطق من میگه اگه بتونی با کسی که دوست داری زندگی کنی، فرقی نمی‌کنه که باهاش ازدواج کردی یا نه، یعنی مهم اون تونستنه‌س نه ازدواج کردنه!).
یه جا خوندم که نوشته بود:«زنا زود پیر می‌شن، می‌دونی چرا؟ چون عروسک‌بازی‌شونم جدیه، رو عمرشون حساب می‌شه.»  و چقدر راست گفته بود. حالا تو حساب کن عروس شدن چه جایگاهی داره واسه‌شون! من کاری ندارم به اینکه این قصر آرزوها بعد از ازدواج چه بلایی سرش میاد و چطوری آوار میشه سرشون، من می‌خوام بگم که با نگاهی اغراق‌گونه میشه گفت دخترا ذاتاً غمگین زندگی می‌کنن! من اون دخترانِ غربیه‌ی هزارها کیلومتر دورتری رو که نقش دختران هموطنشون رو بازی می‌کردن از این سر دنیا درک می‌کنم و می‌فهمم. چیزی که می‌خواستن بگن با این‌همه فاصله جغرافیایی و فکری و فرهنگی، چیز عجیبی نبود بلکه مفهوم و ملموس بود. و دلم به حالشون سوخت، یعنی به حالمون. به اینکه چرا نمی‌تونیم خوشحال و بی‌دغدغه زندگی کنیم؟! 
صحنه آخر صحنه وحشتناکی‌ه. اگر این حال و روز دخترانِ آزادِ ینگه دنیاست، وای به حال دختران سرزمین من!

Labels: , , , , , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 1 خاطره

● مادرم

شاید این نوشته برای اولین پست بودن در سال جدید زیاد جالب نباشه ولی خب حالا که بی‌خوابی زده به سرم چاره‌ای نیست جز نوشتن.
عکس‌ها و فیلم‌هایی که از دوران بچگی برای آدم می‌مونه با اینکه خیلی خواستنی و هیجان‌انگیزه ولی در عین حال آدم رو در غمی عمیق فرو می‌بره. آدمایی رو می‌بینی که زمانی تو زندگیت بودن، عاشقشون بودی، کشته محبتاشون، ولی حالا دیگه نیستن. شدن یه خاطره، یه خاطره دور و غم‌انگیز. بدتر از همه دیدن پدرها و مادرهاست. نگاه می‌کنی می‌بینی یه زمانی چقدر جوون و شاداب بودن، چقدر مأمن و تکیه‌گاه بودن و چقدر مقتدر و بلامنازع.
وقتی پدر و مادر آدم مریض و ناتوان میشن حس می‌کنی یه تیکه از وجودت فلج میشه. انگار که وجود تو وجودی سوای از اونا نیست. ما هنوز خیلی کوچیک بودیم که مریضی پدرم شروع شد، با یه شوک تکان‌دهنده. از همون وقت تا الان بابام داره با انواع عمل‌های جراحی و قرص‌های مختلف با مریضی‌ش دست و پنجه نرم می‌کنه. الان هزارساله که ما همیشه یه گوشه‌ی ذهنمون درگیر و نگرانه. با این‌حال تو همه این مدت مامان قرص و محکم مثل کوه پشت سرمون بود و نمیذاشت غرق بشیم تو حس‌ها و افکار ناجور.
مادر آدم، همه کس آدمه. همه اینو می‌دونن. وای به حال وقتی که همه کس‌ات از پا بیفته! مامان یه دفعه‌ای از پا افتاد. همینطور بدون مقدمه. اینقدر که ما فکر می‌کردیم نکنه تمارض می‌کنه از بس‌که سالار بود برای خودش. خدا ما رو ببخشه. مریضی‌ش رو بعد از یکسال این دکتر و اون دکتر بردن، خودم تشخیص دادم. از روی علایمش. تازه از کربلا برگشته بودیم با اون حال زاری که داشت. خیلی سخت بود کنار اومدن با بیماری مامان. الان که من دارم اینا رو میگم بیشتر از یکسال از اونموقع گذشته ولی باز هم دستم داره می‌لرزه و اشکم سرازیره. یعنی میخوام شدت سخت بودن تحمل مریضی مامانو بگم. 
حالا با اینکه هم اون و هم ما با مریضی کنار اومدیم، ولی دیدن همین عکس و فیلما باز داغ دل منو تازه می‌کنه. منظره‌ی ویرانی آدم‌ها غم‌انگیزترین منظره‌ی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می‌رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته. ببینی کسی خود را ملکه‌ای می‌پنداشته و تو را بنده‌ی زرخرید، حالا منتظر گوشه‌ی چشمی است به او بکنی ... . فکر نکنم کسی به اندازه مامان من تو زندگیش بدبختی کشیده باشه. الان هم که همه سختی‌ها گذشته و امور به سامان شده، یعنی درست همین وقتی که می‌تونه از زندگیش لذت ببره، اینطوری مریض شده. مامانِ من بعد از اون همه سختی و زجری که تو زندگیش کشید، این حق‌اش نبود. نه اینکه یه وقت خدایی نکرده بخوام ناشکری کنما ولی خب دلم از اون تهِ تهش می‌سوزه و آتیش می‌گیره براش.
ولی خب چاره‌ای نیست. دنیاست با همه ناملایمات و سختی‌هاش. باید باهاش ساخت حتی اگر کلاً طعم واقعی خوشی رو فراموش کنی. وقتی همیشه‌ی خدا یه فکری یه جایی از ذهنت رو مشغول کرده، دیگه خیلی از لذت‌ها برات گذریه و عمق پیدا نمی‌کنه. من خیلی وقته که هیچ دعای اساسی‌ای به غیر از شفای بیماران و پدر و مادرم ندارم. امیدوارم یک روزی خدا دعای منو بشنوه و با لطف بی‌انتهاش اجابت کنه. شما هم دعا کنید. بالأخره هر نفسی حقه!



Labels: , , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 1 خاطره